با چند روز غیبت سلام
چهارشنبه 10 اکتبر 2012 ساعت به وقت اینجا 30 دقیقه با 12 شبه. بقیه خوابیدن و من بیدار موندم که اگر کلمات یاری کنند کمی بنویسم.
نمی دونم چرا کمی از هنر و توانی که در بقیه انسانها میبینم در من نیست. مطمئنم کوتاهی نمیکنم اما سهم من کجاست؟ نه حافظه درسن و حسابی برای دریافت و نه قلمی برای نوشتن، زبان گفتار هم که کلا صرفه جویی شده.
ای بابا، اگه بخوام از بقیه اش هم بگم میشه نق زدن و منفی بافی. بگذریم روزهای اینجا داره تند و تند سپری میشه، نزدیک به دو ماه داره میشه که بچه ها میرن مدرسه. دیروز داشتیم از مدرسه برمیگشتیم، هوا هم شدیدا گرم و آفتابی بود،فسقلی گفت بدو دیگه موهام داره آتیش میگیره. امروز عسل توی صف کلاس دیده بود که گریه میکنه رفته بود سراغش و از مربی موضوع رو سوال کرده بود، ظاهرا به جای ورزش، بدو بدو میکرده که بهش میگن نباید اون کار و انجام بده این هم که متوجه زبون اونها نمیشده زده بود زیر گریه . مثل روز اول که مربی متوجه نمیشده که فسقلی نیاز به سرویس داره. برای اینکه مشکل حل بشه نقاشی کارهای معمول و هر روزه رو براش توی کتاب کشید که با نشون دادن عکسها منظورش رو بفهمونه.
میگم چقدر سخته بین یه عده آدم باشی و بقیه زبون رو نفهمند مخصوصا از ادن دسته آدمهای پر حرف هم باشی که نیاز به تایید دیگران داره. اوووف تحمل میخواد .
باز هم میام...
نظرات شما عزیزان:
+
| نوشته شده توسط: بهار نارنج
در: چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,| نظرات :
|